یادداشت هایی برای نخواندن

بچه ها در پشت بام خانه ی پدری، ذوق زده آدم برفی تمام شده را رها کردند و به گلوله پرانی بر سر عابران پیاده که از کوچه گذر می کردند مشغول شدند و صدای خنده هاشان خیابان را پر کرد.
به آدم برفی نشسته ای که ساخته بودیم نگاه کردم، گفت:” هنوز اینجایی!؟”
گفتم:”هنوز اینجا! همان پشت بام سی و دو سال پیش، گیرم با خشت و گلی متفاوت!”
گفت:”من از زمان و مکان چیزی نمی دانم، اما از حرکت چیزهایی می فهمم و از بین همه ی قوانین طبیعت، چرخه ی آب را بیشتر دوست دارم این رفت و آمد دائمی میان زمین و آسمان، این تبدیل و تبدل همیشگی، این اجتماع برف دانه هایی که مرا ساخته و افتراقی که مرا به چرخه بر می گرداند”
گفتم:” شاعر ما درست گفته بود مثل موسیقی منجمد می مانی.. باید تو را شنید”
گفت:” تمام اجزای عالم در حرکت اند وشنیدنی! “
گفتم:” آدم برفی و حرکت؟ چه عجیب! “
گفت:” راز حرکت من در پذیرش صورتهای متفاوت حیات من است گاه سرد و بلوری گاه آب و روان”
گفتم:” تو سردی اما مایه ی دلگرمی ای! این تناقض را دوست دارم!”
گفت:” می دانی خوشبختی بزرگی است که در خاطرات سردم فقط صدای خنده ی بچه هاست و دماغهای سرخ و چشمهای درخشانشان…
گفتم :”و آدم بزرگهایی که در میان گلوله های برفی، کودکی ها و شادی‌های بی دلیل شان را جستجو می کنند! “
گفت:” کاش بدانند در پس هر زمستان، بهاری است در پس هر تولد مرگی و در پس هر مرگ تولدی حرکت در ذات دنیاست!
ناماندگاری در عین جاودانگی!”
گفتم:”دانایی و دارایی دو تاست گاهی می دانیم اما پای فعلیتمان می لنگد “
گفت:” دفعه ی بعد مرا ایستاده بساز، با دستان و نگاهی رو به آسمان.. “
زیر لب تکرار کردم:” با دستان و نگاهی رو به آسمان… “
بعد بچه ها را فراخواندم وآنها سرخوشانه از پشت بام خانه ی پدری ، با دستکش‌های خیس و دماغهایی سرخ با همان چشمان درخشان که آدم برفی گفته بود به خانه بازگشتند و من هنوز به آن آدمک سرد و برفی فکر می کنم که نشسته اما در حرکت بود.
به قلم سالی مام
 
استفاده از مطالب این بخش، بدون درج نام نویسنده جایز نیست و ضمان شرعی دارد